ماهیت هر انسان آن نیست که برایت آشکار می کند بلکه آن چیزی است که نمی تواند آشکار نماید ، بس اگر میخواهی او را بشناسی به گفته هایش گوش مسپار بلکه به ناگفته هایش گوش فراده .
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
نامه لاتی های مسخره
با اجازت روغن ماشینت رو خالی کردم و به جاش خون جیگرم و ریختم ، که هر وقت استارت زدی به عشقت بسوزم
بزن توی قاب سبز زندگی
من مدتهاست که از زمین کندهام! تو این راز بزرگ را میدانی و همه برگهای پائیز که بی هیاهو، بر زمین ریختند و همه درختان لختی که هیچ باکی از عریانی نداشتند. همه روزهائی که شب شدند و شبهائی که سرد شدند و برفهائی که بیصدا، بر حریر سپید شب زمستانی من و تو پا گذاشتند. همه آمدگان و رفتگان و همه لحظههای مرددی که به یقین پیوستند. همه سجادههای سحرگاه که در سکوت دیدار تر شدند. همه میدانند...
این کیست که در پشت این پردههای سئوال، ایستاده و با چشمهای مطمئن، مرا میکاود؟! این سایه بلند که مانند الف بر نقطه دلم فرود آمده پرتو قامت کیست؟ این منم که با شتاب میپرم به سمت آسمان تو، یا این توئی که آرام میآئی بهسوی زمین من؟!
تو کیستی؟ که هم میبینی و هم دیده میشوی. هم میشنوی و هم شنیده میشوی. هم میآئی و هم میروی! و در این لحظههای پاره پاره از فراق، به تنم وصله میشوی!
و اینک این زمستان است که میآید. پردهها را کنار بزن و راز هر فصل را با تماشا شکار کن! در فکر طرحی نو باش. خودت را از هر خط و نقشی پاک کن تا دوباره نقشی تازه و خطی پیوسته بر صفحه سپید زندگیات، جان بگیرد. بگذار زیبائی تو را لمس کند. تو چمدانهای خالی مرا هم بستهای! دیری است که میدانم. من هر لحظه آمادهام. همسفر تو هنوز هم منتظری؟! از درختان بیبر، میوههای تازهتر بچین و سبدهای خالی را پر کن. در طول این سفر، من همیشه همراه تو بودهام و از همه وجود تو، هیچ نخواستهام جزء حضور تو، عطر عبور تو و صدای گرمت و خبر بودنت.
همیشه جذبههای عشق، نا بههنگام میربایدت. دور از هیاهوی خط و رنگ و نقش! وقتیکه به زیبائی اقتدا کنی و تن را از وابستگیها رها کنی، به آرامی و نرمی و سپیدی برف، بر دلت پا میگذارد
این کیست که در پشت این پردههای سئوال، ایستاده و با چشمهای مطمئن، مرا میکاود؟! این سایه بلند که مانند الف بر نقطه دلم فرود آمده پرتو قامت کیست؟ این منم که با شتاب میپرم به سمت آسمان تو، یا این توئی که آرام میآئی بهسوی زمین من؟!
تو کیستی؟ که هم میبینی و هم دیده میشوی. هم میشنوی و هم شنیده میشوی. هم میآئی و هم میروی! و در این لحظههای پاره پاره از فراق، به تنم وصله میشوی!
و اینک این زمستان است که میآید. پردهها را کنار بزن و راز هر فصل را با تماشا شکار کن! در فکر طرحی نو باش. خودت را از هر خط و نقشی پاک کن تا دوباره نقشی تازه و خطی پیوسته بر صفحه سپید زندگیات، جان بگیرد. بگذار زیبائی تو را لمس کند. تو چمدانهای خالی مرا هم بستهای! دیری است که میدانم. من هر لحظه آمادهام. همسفر تو هنوز هم منتظری؟! از درختان بیبر، میوههای تازهتر بچین و سبدهای خالی را پر کن. در طول این سفر، من همیشه همراه تو بودهام و از همه وجود تو، هیچ نخواستهام جزء حضور تو، عطر عبور تو و صدای گرمت و خبر بودنت.
همیشه جذبههای عشق، نا بههنگام میربایدت. دور از هیاهوی خط و رنگ و نقش! وقتیکه به زیبائی اقتدا کنی و تن را از وابستگیها رها کنی، به آرامی و نرمی و سپیدی برف، بر دلت پا میگذارد
اشتراک در:
پستها (Atom)