۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

پدر و مادر

بعد از مهمونی پریشب دلم می خواست حقیقت درونم را به پدر و مادرم بگم.
ولی این کار امکان پذیر نیست.
همینجوری با اطرافیانم مشکل دارم.
سر کار هم با همکارانم هم مشکل دارم.
با برادرم هم مشکل دارم.
حتی با سگ هام هم دعوا می کنم.بنجی و بوژی
از دخالت دایی و خاله و عمو و زن عمو و شوهر خاله
از اینکه دوست دختر داری؟ازدواج نمیکنی؟
هم خسته شدم.
نمی فهمند
می خوام ازدواج کنم
ولی نه با اون کسی که در ذهن اونهاست.