۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

درباره خودم

من دنیای اطرافم را با موسیقی شناختم. از وقتی که به دنیا اومدم وقتی میخواستم بخوابم برای من ترانه می خواندند تا زمانی که به سنی رسدم که می تونستم موسیقی دلخواهم رو انتخاب کنم  و اولین صدایی که منو جذب کرد و تا امروز عاشقشم گوگوش بود.وبس.
همزمان که رشد می کردم عاشق خوندن کتاب بودم یادمه اولین کتابی که خوندم قصه های خوب برای بچه های خوب بود.همیشه احساس می کردم با دیگران فرق داشتم زمانی که برادرم و بچه های فامیل عاشق فوتبال  و کشتی بودند من عاشق دیدن شوهای لوس انجلسی بودم ساعتها می شستم و اهنگهای مورد علاقم رو نگاه می کردم.و روز به روز در بین دخترها ی فامیل محبوب تر می شدم وروز به روز تنهاتر.........
از زمانی گرایشم رو فهمیدم و به یک دوست گفتم زمانه زیادی می گذره .چقدر چهار سال دبیرستان بد بود.
وارد دانشگاه شدم اون کسی رو که دنبالش بودم پیدا کردم.ولی اطرافیان نگذاشتن ارتباطمون بمونه.
از دانشگاه انصراف دادم.ددوباره قبول شدم ولی از اون روز تنهام.......
شاید ده سالی گذشته.که طعم عشق واقعی رو نچشیدم همش احساساتم رو خفه کردم در خودم ریخته ام.بده ساله با کسی ارتباط نداشته ام.تصمیم گرفتم که خیلی بهم فشار اومد جق بزنم تا تنم رو تسلیم هر کسی بکنم.دیگه این جق زدن عادت هر روزم شده.خیلی ضعیفم کرده....
خسته ام.برای همین کمک می خوام

اجبار

با شخصی اشنا شدم ادمه خوبیه.38 سالشه.تنها زندگی می کنه. و از لحاظ مالی خیلی خوبه.تنها ایرادش اینه که هیچکس رو رد نمی کنه.البته غیر مستقیم پیشنهاد با هم زندگی کردن رو می ده.قبل از اینکه این پست رو بنویسم با هم داشتیم حرف می زدیم.خیلی هم خوش سکسه.دوستام همه پیشنهاد می کنند باهاش قرار بزارم.ولی من نمی دونم چکار کنم.از یک طرف تنهایی داغونم کرده از یک طرف حسی بهش ندارم.نمی دونم چکار کنم؟