خیلی وقته که میخوام بنویسم ، از دردام ، غصههام ، استرسام و … اما هردفعه یه چیزی مانع میشه ، یه دلشوره خاص
من دلم برای خودم تنگ شده ، خیلیم تنگ شده ، من اصلا اینی نیستم که الانم ، هیچ وقت دورنمای ذهنم تصور یه همچین چیزی رو نمیکرد که الان توشم ، کلا تصوراتم چیز دیگهای بود
نمیدونم چطور گذشت ، یه دفعه به خودم اومدم دیدم اوووووووووووه کجام و دارم چه میکنم ، پس آرزوهام کو؟ رویاهام چی شدن؟ من تو این سن و اینجوری؟ باورم نمیشه :(
تمام این کارایی که دارم میکنم و موقعیتی که توش هستم مال الان نیست ؛ اینا حداقل برای ۵ سال پیشه ، اونموقع باید این کارارو میکردم نه الان ، ولی نکردم و از دست دادم ، حالا باید دوبله بدوام تا شاید برسم
من دلم برای خودم تنگ شده ، آره ، خیلیم تنگ شده ، نمیدونم کجام ، کجا جا موندم ، چی منو نگه داشت ، کجا نگه داشت ، کجاست اون آدمی که محکم بود ، میخندید ، استرس نداشت ، برای همه ستون بود ، دوست داشت دوست داشته بشه ، عاشق بود ، نترس بود ، به خودش اعتماد داشت و …
بارها و بارها به خودم گفتم از اول ، از نو میسازم ، دوباره شروع میکنم ، اما چی شد؟ وقتی هدف و انگیزه نباشه هیچی به سرانجام نمیرسه ، هیچی
من نمیدونم الان دقیقا باید چکار کنم؟ فقط میدونم باید یه کاری بکنم ، باید هدف بسازم ، انگیزه درست کنم ، باید ساده بگیرم ، باید …
بسیار فکر باید کرد …
پیوست۱: خداروشکر
پیوست۲: برنامهریزی فراموش نشه
پیوست۳: محکم باش
پیوست۴: و من همچنان به تو توکل خواهم کرد
آهنگ: داریوش – دنیای این روزای من