۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

زیباترین سخنانه عاشقانه

روی قلبم نوشتم ورود ممنوع !حالا که وارد شدی ، خروج ممنوع

زیباترین سخنانه عاشقانه

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد‌ و رفت روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفتاو کسی بود که از غرق شدن می ترسیدعاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرددختری ساده که یک روز کبوتر شد و رف

چوب خط روز هاي بي تو بودن که پر شد، نامه اي برايت نوشتم، نامه اي براي تو و براي اين عکس ميان قاب و براي اين تپش کهنه در سينه نامه ام را ميسپارم به دست باد .ببرد آنسوي تمام اين ديوار ها ،اين جاده ها ،اين روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوي تمام نميدانم هايي که دستانم را از دستانت جدا کرد... باد مي داند،خوب مي داند،يادت نيست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه اي قبل از غروب, گره روسريم را از هم باز کرد وموهايم را به دست آشفته باد سپرد. حالا که گفتم يادم آمد،بايد روي پاکت بنويسم :''برسد به دست نامهرباني که موهايم رابا باد شانه ميزد.'' آخرآدرس خانه ات را که نميدانم روزي در پي جاده خاکي راهي بودم که تلاقي نگاهت راه بر پاهاي برهنه ام بست. اصلا مينويسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهي که آيينه اميدم بود و نويد فردا هايي روشن، فردا يي که تلاقي آرزو هايمان بود،و کور سوي فانوسي در مسير اين راه تاريک فردا ... فردا... فردايي که هنوز در راه است! امّا نه،اين دو خط نامه که جاي اين حرف ها نيست، همين لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر ميکند،اگر دوباره قصه دلتنگي از نو تازه کنم بگذار اصلاً از ميهمانيم بگويم: جاي تو خالي ،چند وقت پيش بود که تکرار اين روز هاي بي خاطره را جشن گرفتم؛ مهماني که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره اي چيدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته شرمنده مهمانم،که شادي سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سر سفره تو! اين گناه دوستي من بود که قهر خدا در پي داشت و قحطي نعمت. چه بگويم؟ شاد باد روزگار تو،که همين خشکيده لبخند گوشه لبانت، سهم سفره خالي ماست از اين سال هاي بي برکت... وديشب بود آن شب که چوب خط روز هاي بي تو بودن به سر آمد ونامه اي برايت نوشتم. '' که ميسپارمش به دست باد

زیباترین سخنانه عاشقانه

 من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی.

شاید باور نکنی،

از من همین کلمات که با شوق به سوی تو پر می کشند باقی می ماند و خود کاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم را به تو نمی تواند گفت.

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی،عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی.

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه اِتان بکند و پاره کند.

تمام دغده هایم این است که آیا بعد از این سفر محتوم می توانم همچنان با تو سخن بگویم؟

آیا دستی برای نوشتن ودلی برای تپیدن خواهم داشت؟شاید باور نکنی، اما دوست دارم مدام برایت بنویسم.

بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم،دوست دارم، دشتها، دریا ها،کوه ها،جنگلها،

ستاره ها و هرچه در کاینات هست همه وهمه کلمه شوند تا بهتر بنویسم.

دوست دارم تا به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تا رهگذران غمگین صبحگاهان،

زیر آفتابی نارس مرا زمزمه کنند.

میدانم که خسته ای اما دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبرویت بنشینند و نگاهت کنند تا به حقیقت این جمله را دریابی که می گوید:

مرا از یاد خواهی برد، نمی دانم؟ولی می دانم از یادم نخواهی رفت...


زیباترین سخنانه عاشقانه

دل من تنها بود دل من هرزه نبود دل من عادت داشت که بماند یک جا به کجا؟معلوم است به در خانه ی تو دل من عادت داشت که بماند انجا پشت یک پرده ی توری که تو هر روز آن را به کناری بزنی... دل من ساکن دیوار و دری بود که تو هر روز از آن می گذری دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه ی یک باغچه بود که تو هر روز به آن می نگری راستی!دل من را دیدی؟ "

از دیدن این عکس چه حسی به شما دست می دهد؟