۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

انتظار

دوستان اگر کمی صبر کنید من می تونم با ارامش بنویسم.نظرات همه شما دوستان رو می خونم.مرسی از نطرات جالبتون

زنگ ورزش

گفتم تا اینکه اون زنگ ورزش لعنتی رسید.مشغول بازی با بچه ها بودیم که زمین خوردم وپام زخمی شد مجبور شدم برم تو کلاس.
لنگ لنگان به سمت کلاس می رفتم که احساس کردم دو تا دست منو گرفته و با خود به داخل کلاس می بره برگشتم دیدم خودشه

با یک نگاه مهربون به من لبخند میزنه.با هم تو کلاس رفتیم.دیدم در کلاس رو بست گفتم چرا در رو می بندی؟ گفت می خوام راحت
 باشیم.بعد کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم.ولی دیدم زیادی به من نزدیک شده.من هم از خدام بود .کمی نزدیکش شدم.....