گفتم تا اینکه اون زنگ ورزش لعنتی رسید.مشغول بازی با بچه ها بودیم که زمین خوردم وپام زخمی شد مجبور شدم برم تو کلاس.
لنگ لنگان به سمت کلاس می رفتم که احساس کردم دو تا دست منو گرفته و با خود به داخل کلاس می بره برگشتم دیدم خودشه
با یک نگاه مهربون به من لبخند میزنه.با هم تو کلاس رفتیم.دیدم در کلاس رو بست گفتم چرا در رو می بندی؟ گفت می خوام راحت
باشیم.بعد کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم.ولی دیدم زیادی به من نزدیک شده.من هم از خدام بود .کمی نزدیکش شدم.....
لنگ لنگان به سمت کلاس می رفتم که احساس کردم دو تا دست منو گرفته و با خود به داخل کلاس می بره برگشتم دیدم خودشه
با یک نگاه مهربون به من لبخند میزنه.با هم تو کلاس رفتیم.دیدم در کلاس رو بست گفتم چرا در رو می بندی؟ گفت می خوام راحت
باشیم.بعد کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم.ولی دیدم زیادی به من نزدیک شده.من هم از خدام بود .کمی نزدیکش شدم.....
خیلی برام جالب بود، چون تجربه مشابهی (علاقه به یک نفر در دوران تحصیل) رو داشتم...
پاسخحذفمنتظر بقیه اش میمنونم...
خیلی کوتاه مینیویسی :)
خب بعدش؟...
پاسخحذفآرش راس میگه..خب بعدش؟؟..لابد نزدیکت شد گفت:شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید!! =))
پاسخحذفچرا لینکدونیتو درست نمیکنی؟!..
یوسف