خیلی خسته ام ، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون، خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا؟
انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل خرده های شیشه ست، تمام مدت.
می تونین بفهمین؟
نه!
پاسخحذفشرمندهی مرامت!
من نمیتونم بفهمم.
آخه چرا؟ مگه خودت اگه با کسی رفیق باشی ازش میپرسی از کجا اومده، به کجا میره و چرا؟
من که نمیپرسم!
.
.
شوخی کردم! احساس تنهاییت را درک میکنم. سعی کن حلش کنی، نه اینکه بگذاری مثل خرده شیشه توی مغزت بشه و دردت را زیاد کنه.
امید داشته باش.