۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

خیلی خسته ام

خیلی خسته ام ، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون، خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا؟ 
انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل خرده های شیشه ست، تمام مدت.
می تونین بفهمین؟

۱ نظر:

  1. نه!
    شرمنده‌ی مرامت!
    من نمیتونم بفهمم.
    آخه چرا؟ مگه خودت اگه با کسی رفیق باشی ازش میپرسی از کجا اومده، به کجا میره و چرا؟
    من که نمیپرسم!
    .
    .
    شوخی کردم! احساس تنهاییت را درک می‌کنم. سعی کن حلش کنی، نه اینکه بگذاری مثل خرده شیشه توی مغزت بشه و دردت را زیاد کنه.
    امید داشته باش.

    پاسخحذف