ماهیت هر انسان آن نیست که برایت آشکار می کند بلکه آن چیزی است که نمی تواند آشکار نماید ، بس اگر میخواهی او را بشناسی به گفته هایش گوش مسپار بلکه به ناگفته هایش گوش فراده .
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم بی مهر بی کینه بی عشق و بی هزار تا واژه ی قشنگ دیگه عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های همیشه عاقل چه رنگیه دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت وقتی گریه می کردم قرمزیش راز چشمام رو لو نمی دادچشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی شیطون اونوقت دیگه عینک نداشتم وای نمی دونید زندگی رو بی عینک دیدن چه لذتی داره هم خوبیهاش قشنگتره و هم زشتیهاش سیاهترسفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا رنگ صداقت اونوقت هم دماغ هویجیم بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشتلباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور از تنم دراومده بود و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم نه مارک لباسم برام شخصیت می آورد و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کردگوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم تا باهاش دل بسوزونم و فریاد بکشمآدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم که یا بچه ها توی شادترین لحظه ی زندگیشون من رو متولد کرده بودن یا یه پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار جدا شده بود و با دستهای خستش من رو ساخته بود تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر کوچولوش بشه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر