۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

کلاس درس

وقتی در کلاس باز شد و دیدمش از خوشحالی داشتم دیوونه می شدم.هر جوری بود تا اخر کلاس صبر کردم و وقتی زنگ خورد رفتم
پیشش و سلام کردم و گفتم دیر اومدی خندید گفت حالا که پیشت هستم بیا بریم تو حیاط .دو تایی رفتیم بیرون و گفت همینجا وایستا
تا من بیام .بهد از 5 دقبقه اومد دیدم از بوفه برام کلوچه و نوشابه خریده رفتیم یک گوشه حیاط وبا مشغول خوردن شدیم و همش
جوک می گفت و می خندید و می گفت خیلی منو دوست داره و ازم خواست از این به بعد دوست صمیمی باشیم.و چقدر هم صمیمی شدیم
برای این صمیمیت چه تاوانی پس دادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر