۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

زنگ ورزش...

یک دفعه به خودم اومدم و خودم رو کنار کشیدم.و احساس وحشتناکی داشتم.برکشت گفت چی شده؟چیزی شده؟
یک دفعه در کلاس باز شد و بقیه بچه ها وارد کلاس شده بودند . من هم سریع لباس پوشیدم و به حیاط برگشتم.
ولی نگاهش منو دیوونه می کرد. هر جا که سر بر می گردوندم اون رو می دیدم .خودم رو به بی خیالی میزدم.
ولی حتی شب ها هم خوابش رو می دیدم.دیگه نمی دونستم چکار کنم.هوس داشت بر عقل حاکم می شد.

۱ نظر: